امام زمان عج
ز فروغ چهره آن مه، شب من کند سحرگه
ز سواد طره روزم چو شب سیاه دارد
تو به مرحمت نظر کن سوی عاشقت که دانی
سیه است رویش اما دل عذرخواه دارد
چو به تار زلف بستی بسپار طره ات را
که دل شکستگان را مشکن گناه دارد
شده هر که مست عشقت سر خود به باد داده
که نه عاشق است مستی که به سر کلاه دارد
رخ توست کعبه دل ره توست راه منزل
به خطاست بی تو هر کس سر خانقاه دارد
مه و مهر و خاک و افلاک ابدی مطیع حکمت
شه من کدام شاهی چو تو این سپاه دارد؟
به کجا سراغ گیرم ز کسی که در طریقت
ز خلوص آشنایی به سوی تو راه دارد
ز تلألو جمالت رخ خویش ماه پوشد
به ستاره نیز گوید که ادب نگاه دارد
مگذار نظم زلفت شود از صبا پریشان
که دل رمیده ی من غم جان پناه دارد
کسی ار به جز ره تو ره دیگری بپوید
همه سعی خویشتن را هدر و تباه دارد
دل من به اوج عشقت رسد از نسیم لطفت
که نه طایر است امّا پرِ پرّ کاه دارد
به امید صبح هستم شب هجر زان که دانم
که دری شب از سیاهی به سوی پگاه دارد
به سیاهی شبم من خنک آن که در تمنّا
به تجلی و تنزه دل صبحگاه دارد
من و دولت ولایش به حریص گوی ای دل
که فقیر هست اگر چه همه فرّ و جاه دارد
ز محبت تو خون شد دل من تو خویش دانی
زفغان و ناله هم دل به غمت گواه دارد
ز جمال تو حدیثی رسد ار به ماه کنعان
رخ خود نهان ز خجلت به درون چاه دارد
منم و همیشه چون نی به نوا ز درد هجران
نیم آن که با خیالت غم گاهگاه دارد
تو به آه دل ببخشا که ز دوری تو دانی
چه شراره های سوزان به درون آه دارد
من و کوی یار عابد! که بهشت آرزوهاست
تو به سوی باغ رو کن که گل و گیاه دارد